شاید 15 سال پیش بود
دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۸ ب.ظ
یه روز یه پارچه ی گل گلیِ ظریف و نخی از توی چمدان شگفت انگیز سبزمون درآورد و گفت: می خوام برات یه پیرهن تو خونگی بدوزم.
دوخت. وقتی تموم شد گفت: بذارش کنار برا وقتی حامله شدی.
از همون روز تا امروز کنار بود. امروز پوشیدمش.
از اون موقع برای حاملگیم ذوق داشت...
امروز پوشیدمش بی اینکه جنینی در درونم باشه...
و شاید هرگز نباشه...
چقدر دلتنگتم... چقدر بغض دارم...
دلتنگ تو مامان قشنگم... دلتنگ دخترکی که هرگز نخواهم داشت...
۹۸/۰۵/۰۷